سه سروده بهاری از حفيظ حازم
حفيظ حازم حفيظ حازم

بهار

يك سال پر بهار

از راه پر تلاطم و اندوه و اشك ها

از كوچه هاي قرن

از فاصلهً وحشت

از كور بودن حاكم

از رهروان ظلمت

از درد يك شلاق

از پشت پنجره هاي بسته

از محزوني پيره زن خفته در درد

و از مسافت گرسنگي بچگان

به زنجير كشيدن آزادي

از لاي قفس هاي پولادين

سرشك دلهاي محزون و غم انگيز

ذبحه و ناله هاي شبانگاهي

از پيش بچه هاي يتيم

از جنگل هاي سوخته در آتش

درخت تيشه خورده و زخمي

وادي هاي بي مردم

خانه هاي بي نفس

فرمانروايي كلاغ هاي سياه

زاغ هاي زمام دار

اين همه در ذهنيت هاي مردمم باقيست

زنداني شدن نوروز

بدار كشيدن سال نو

ميخ كوبيدن در پاي جنده

فرار مردم از كاشانه هاي گلي

به توپ بستن خانه

عزا داري بهار و خزان و فصل هاي ديگر

به دار زدن بت هاي خموش قرن

فقدان منطق

گور كردن تاريخ

ابر كشيدن بروي آفتاب

چشم خورشيد را كور كردن

و

و اينك،

بهاران انگشت ميزند

كه من از سفر زندان بر ميگردم

و پيام زندگي همراه دارم

به مردمان رفته در غربت

به صاحب خانه هاي اصل اين ميهن

به مشعل دار پاكي ها

به قدس آن زن تنها

كه كودك پا زند از شوق در مستي

سعادت مجلس آرايد

و گلها سر زند در جنگل كشته

و غچي ساز خود خواند

قفس ها بشكند

و بلبل پر زند،خواند سرودش را لب بام

بغلتد چوبه هاي دار

و شمس از شرق بر خيزد

كند روشن درون خانه هاي كاهگل پوشي

و ابر تيره و تاريك

در گورش

 نهان گردد

بميرد

 

 

 

 


 

بهار ميشود

 

عزيز من بيا

ببين

به ملك من بهار ميشود

شگوفه ميشگفد

زمين چه سبز ميشود

و لاله هاي دشت

برنگ خون

برنگ ميهنم

ززير برف ها بلند ميشود

طراوتي عجب

به سنگ و كهسار ميدمد

نسيم صبحدم

معطر بهار را

به خانه خانه ميكشد

به كلبه كلبه ميبرد

بدست دانه دانه آدمان

بدست شاخ و پنجه درخت

بدست دشت و دره ها

بدست مرده هاي قرن

ميدهد

و آدمان

و شاخ و پنجه درخت

و دشت و دره ها

و مرده هاي قرن

به يك مشام از بهار ملك من

بلند ميشود

شگوفه ميكند

سبز ميشود

و باز مرده ميشوند

عزيز من

تو فرصتي بيا به ملك من

كه روز نو بهار ميشود

 

 

 

 


بهاران ميرسد

بهاري از پس يك فصل

بهاري از پس يك ماه

بهاري از پس يك قرن و يك سده

به خاطر باز ميگردد

بهار شهر و ده  ملك من

آن رنگ ديگر داشت

جهان دشت از قرمز گلان انبار ميگرديد

و باغ از نسترن پر بود

و غچي شاد ميباليد

و مرد و باوه شهر و ديار من

بسوي نوبهار بلخ

به شهر دوستي و باز پرسي ها

به شهر آشتي و هم مروت ها

به سوي روضه پاك علي مولا

سفر در پيش ميكردند

و يادم بود

آن سالي

بهاران را به شهر نوبهار بلخ

به تجليل و تماشا داشتم من

و قلبم بود مالامال از شادي

غم و افسردگي رخت سفر داشت

كنون هم يك بهاري آمده از ره

و من آواره ام در شهر غربت ها

به شهر بيكسي و بي بهاري ها

تك و تنها

چه رنجورم درين فصل بهارش ها

تراوش ها

چه دلتنگم بهاران را به شهر نوبهار بلخ

در آنجا جنده مولا

به شهر آن سخي

شير خدا يا آن علي مرتضي

در اوج ميگردد

و جنده بيرق آن شاه

به تغ محكمي در پاي ميآستد

بهاران زنده ميگردد

خروش و جنبشي در قلب هريك اوج ميگيرد

و ساز زندگي از سر مي آغازد

بهاري از پس يك فصل مي آيد

و فصل من هنوز سرماست

بهاران را به من راهي زآمد نيست

خدايا

كاش روزي هم

تو حازم را

به فصل گل

به فصل ميله سرخ گلان دشت

به جمع از خودي هايش

فرا خواني

و من هر سنگ سنگي را

و من هر مشت خاكي را

به بار و بار ها بوسم

كه تا رگ رگ وجود من

به اين فصل طراوش ها

 به پا خيزد

بهار و زندگي جويد

 

 


March 13th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان